۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

دلتنگی های مداوم

روزهایی داشتیم که بسیار دلتنگشانم!
کلاس یکی از درس های عمومی بود و ما همچنان بی حوصله و کم طاقت و منتظر پایان کلاس تنها کاری که می کردیم نامه نگاری روی کاغذهای باطله بود ...
نوشتم: می خواهم سیگاری بگیرانم، می خواهم یک لحظه به این لحظه بیندیشم...
دوستم نوشت: خاک بر سرت بدبخت
و من اکنون همان خاک بر سر بدبختم.... * :)
*اگر سیگار را همان بدبختی بدانیم

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

استاد بمانی برای همیشه (تقدیم به دکتر علی ربیعی)

او را می بینم در راهروی دانشکده! روبروی تالار شریعتی
او که حالا تمام خاطرات جوانی اش در خطوط پیر چهره میانسالش فریاد می زند
او را می بینم که انگار خیلی وقت است می شناسمش
او را می بینم کنار دکتر خانیکی،می گویم استاد! سلام! و او گرم جوابم را می دهد
کنار او می روم
با عباس عبدی حرف می زند! انگار امروز همه اینجا جمع اند
حالا که فکر می کنم انگار گوشه ای از خاطرات جوانی مادر و پدر را جستجو می کنم
پیش از آنکه نه سازندگی باشد و نه اصلاحات و نه...
چهره ات را در این میانه، در این روزهای پر از التهاب، در این گرماگرم خرداد دوست می دارم استاد....
بمانی همیشه....

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

هویت آشغالی

این روزها بیشتر از همیشه به زباله های انباشته شده ی جلوی در خانه ها نگاه می کنم
به این فکر می کنم که می شود نیمی از هویت شان را از آشغال ها فهمید...؟
پاکت های سیگار! روزنامه! مجله! پاکت های نوشیدنی و اینکه می شود آیا میان این همه زباله چند شاخه گل خشکیده هم پیدا کرد یا نه!

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

فاطمه...

فاطمه! فاطمه!
تو نزیک ترین به منی..
و تو مهربان ترین با منی...
چه قدر این روزها دلم تو رامی خواهد!...
چه قدر این روزها دلم می خواهد فرصت یک دل سیر نگاه کردن به تو را داشته باشم...
فاطمه! فاطمه! بیا که دلم می خواهد یک دل سیر برایت گریه کنم!
یادت می آید! گفتی خیلی وقت است که از آن حسنای مغموم فاصله گرفته ای!؟ و من مثل همیشه خندیدم...
این روزها ولی دلم گریه می خواهد! دلم تو را می خواهد!

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

همیشه این منم که می مانم، همیشه این تویی که می روی!

این روزها که تو نیستی دلم بوی تو را می خواهد! دلم تو را می خواهد! شیطنت هایت را!
در خانه دنبال چیزی، نشانه ای از بودنت می گردم
تسبیحت را کنار تخت پیدا می کنم، به گردنم می اندازم!
عطر تو، بوی تو به تار و پود دانه های چوبی تسبیح رفته است درست مانند بوی سیگار که به تار و پود خانه رخنه می کند...
ساعت از سکوت جیر جیرک ها هم گذشته است و من هنوز غرق در این افکارم...
دلم می خواهد اینجا نباشم! دلم می خواهد دلم هوای پریدن داشته باشد! بیشتر از این!
پیش از آنکه تو را داشته باشم تمام خاطراتم حوالی این جمله زجر می کشید: همیشه این منم که می مانم همیشه این تویی که می روی...
و حالا نه من، نه تو هیچکدام قصد رفتن نداریم مگر آنکه زمانه مجبورمان کند!

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

ctrl A+ctrlZ

ذهنم این روزها مانند حافظه Answering تلفن خانه پر است! دلم نمی آید چیزی از آن را پاک کنم بلکه جایش باز شود برای خاطرات تازه! حرف های تازه! نگفته های تازه....
درست مانند Answering تلفن خانه که دلم نمی آید پیغامی را پاک کنم بلکه جا برای پیغام های تازه باز شود! آخر هر کدام پر از حرف است، روزهایی را به یادم می آورد که دوستشان دارم زیاد... شمایی را به یادم می آورد که دوستتان دارم زیاد! باور کنید...

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

سکوت

نمی دانم چرا نوشته هایم راضی ام نمی کند!
انگار قلمم دیگر نا ندارد
جوهر ذهنم خشکیده!